خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و
گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود . . . .
بعضی ها هم هستند که ادعا میکنند دوستمان دارند
اما خیلی با احتیاط از عشق میگویند. خیلی با احتیاط ابراز احساسات می کنند.
پای حرفشان که مینشینی میگویند دلدادگی خوب است اما دلبستگی نه!
میگویند باید منطق داشت،
باید برای همه چیز اندازه تعیین کرد، باید فکر فردا بود که اگر یک روز نبودیم و ترکشان کردیم خیلی دلتنگمان نشوند و روزهای نبودنمان حال روزهایشان را خراب نکند.
اما...
باید به این مدل دوست داشتن ها مشکوک بود!
عشق و احتیاط با هم جور در نمیآید.
من فکر می کنم
از کنار اینطور آدم ها باید خیلی با احتیاط فقط رد شد...
حسادت می کنند ...
حرص می خورند ...
به جایی می رسد که چشمِ دیدنت را هم ندارند ...
اشتباه نکن ، این بخاطر بد بودنِ تو نیست !
مردم به چیزها و آدم های بد ، که حسودی نمی کنند !!!
حتما خوب بوده ای ...
حتما کارت درست بوده ...
آنقدر خوب .. و آنقدر درست ؛
که خودشان را در حدّ رقابت با تو ندیده اند ...
رسمِ آدم ها همین است !!
برای حل و تجزیه و تحلیل که کم آوردند ؛
صورت مسئله را پاک می کنند ...
به خودت ببال ...
همیشه دور از دسترس ترین و سخت ترین معادله ی زندگیشان باش ...
بگذار یاد بگیرند "لیاقت" ، هرگز با "زور" به دست نمی آید ...
خریدنی هم نیست ... !
لیاقتِ هرکس ، درونِ قلب و مغزش جای دارد !
تو درست رفته ای ...
آدم های اشتباه ؛
تابِ دیدن موفقیت دیگران را ندارند ...
راهت را ادامه بده ...
باور کن ؛
موردِ حسادت واقع شدن خیلی خوب است !
#نرگس_صرافیان_طوفان
"مو" استعاره است ...
دخترها ؛
از طبعِ لطیفشان که خسته شدند
قیچی برمیدارند
می افتند به جانِ موهایشان!
و این نهایتِ خشونت و منطقِ دخترهاست !
نرگس_صرافیان_طوفان
چارلی چاپلین
در کتابش میگوید;
نترسید که روزی
خورشید متلاشی شود
و همگی از سرما بمیریم.
بترسید که روزی برسد که زنها
بخواهند
محبت را از ما مردها
دریغ کنند.
آنوقت همگی
از سرما خواهیم مرد.
امــــــــــــــــان از دل زیــــــنــــب
دگر ، امـــروز آب هست
بابا نیست !
آب هست
سقــــاء نیست !
آب هست ...
و کسے را میل آب نیست !
در ســـوگ بابا ...
لب هاے خشک ، سیراب ِ پلک هاے خیس ... !
چشمها ، ساقے لبها ...
آرزوے امشب رقیـــہ (س) :
? کــــــــــــــــاش ?
آب نبـود ، بابا بـود !
? کـــــــــــــــــاش ?
بــــابـــــا آب مـے داد !
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان می گیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد
چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
نفس بده که نفس پا? ا?ن علم بزنم
نفس بده که فقط از حس?ن دم بزنم
سرم فدا? قدمهات آرزو دارم
که سرنوشت خودم را بخون رقم بزنم
سرم هوا? تو دارد دلم هوا? ضر?ح
چه م? شود که سر? گوشه ? حرم بزنم
کاش بود?م آن زمان کار? کن?م
از تو و طف?ن تو ?ار? کن?م
کاش ما هم کرب??? م? شد?م
در رکاب تو فدا?? م? شد?م
الس?م عل?ک ?ا ابا عبدالله
چشم وا کردم و پرپر شدنت را د?دم
ن?زه در ن?زه غر?بانه تنت را د?دم
ز?ر پامال کبود سم مرکب ها، نه
به رو? دست م?ئک بدنت را د?دم
ا?ام سوگوار? آقا امام حس?ن بر همه ? عاشقانش تسل?ت باد